سلام.
خوبی؟
یاد روزای سربازی افتادم. نمیدونم چرا.
یاد این شعر که همیشه آرومم میکرد.
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
...
یاد اون بیابون بی آب و علف میدون تیر.
یاد سکوت اون شبهای پر ستاره و تاریک.
یاد...
نمیدونم
خیلی وقته که هیچی نمیدونم.
دلم یه بیابون میخواد. یه جایی که وقتی سرت رو میگردونی هیچی جلو چشمت نباشه. یه جایی که بتونی چند لحظه فکرت رو از همه چیزای دوروبرت خلاص کنی.
خسته شدم.
آخه تاکی؟
بسه دیگه!!
ولی بیابون هم...
اگه هیچی هم نداشته باشه. ستاره های شبش...؟
ستاره ها را می بینم.
هر شب...
نمیدونم
هیچی نمیدونم!!
سفر چطوره ؟
غمشو نخور .... درست میشه !
همیشه همینو به خودم میگم...
یا علی
من فردا باید برم پادگان ! نگهبانم ...تک و تنها ... ولی کاش فردارو می تونستم خونه بخوابم و نرم !!!