be with you

می نویسم، برای تو...

be with you

می نویسم، برای تو...

سلام
شده تا به حال.وقتی نه زمستون.نه پاییز.نه بهار. وسط تابستون. اوج گرما.وقتی بیابونشم دیگه بیابون نیست و جهنمه.غروب خورشید رو زیر بارون تماشا کنی؟

شده تابه حال.تو روزایی که درختا نمیدونن چه خاکی تو سرشون بریزن و چه رنگی رو لباس تنشون کنن.وقتی باد بین شون می پیچه و برگاشونو تو هوا به رقص در میاره.وقتی پاییز زیبایی هاشو به رخ بهار میکشه.تنهای تنها . میون باد. نوازش برگهای زرد و سرخ رو .روو صورتت احساس کنی؟

شده وقتی چشم چشم رو نمیبینه.تاریکه تاریکه. وقتی هیچ صدایی نیست جز صدای آب. وقتی یه حس غریب همراه با ترس وجودتو پر کرده . وقتی خودتی و خودت و خدا. لب ساحل باشی و از ته دل فریاد بزنی؟
شده....

می گفت:
            ؛ تو بارون رو داری. دریا رو داری. جنگل رو داری. اگه دلت بگیره میدونی چیکارکنی.ولی  من باید چشمم رو به پنجره بدوزم تا شب بیاد و حرفامو به ماه بزنم:

من نوازش برگ رو توی باد روو صورتم احساس کردم. توی تنهایی شب لب ساحل از ته دل فریاد کشیدم. غروب خورشید رو توگرمای تابستون زیر بارون دیدم. ولی...

اگه بارون.دریا.جنگل آرومت میکنه. من بیابون میخوام.من آسمون میخوام. یه هم بیابونی.که منو به آسمون برسونه.
ولی حالا. تواین موقع سال. که هوا بوی زمستون رو داره. نه بیابونش دیگه بیابونه نه آسمونش آسمون.
ولی
بهار ...

به امید دیدار